کد مطلب:292421 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:187

حکایت سی ام: میرزا محمّد تقی مجلسی

عامل فاضل پرهیزكار، میرزا محمّد تقی بن میرزا كاظم بن میرزا عزیز اللَّه بن المولی محمّد تقی مجلسی از نواده های دختری علامه ی مجلسی كه ملقّب به الماسی است در رساله «بهجة الاولیاء» فرمود، چنانچه دانش آموز آن مرحوم، فاضل بصیر المعی سیّد محمّد باقر بن سیّد محمّد شریف حسینی اصفهانی در كتاب «نورالعیون» از او نقل كرده كه گفت: برخی برای من گفته اند كه مرد پرهیزكاری از اهل بغداد كه در سال 1136 هجری نیز هنوز در قید حیات می باشد گفته كه: عازم سفری بودیم كه در آن سفر بر كشتی سوار بودیم اتّفاقاً كشتی ما شكست و هر چه در آن بود غرق شد من به تخته پاره ای چسبیده بودم و بر موج دریا حركت می كردم، تا اینكه بعد از مدّتی خود را بر ساحل جزیره دیدم. در اطراف جزیره می گشتم و بعد از اینكه از زندگی ناامید شده بودم به صحرایی رسیدم. در مقابل خود كوهی را دیدم. وقتی به نزدیك آن رسیدم، دیدم كه اطراف كوه دریا و یك طرفش صحرا است و بوی عطر میوه ها به مشامم می رسید كه خود موجب شوق زیاد و خوشحالی فراوانم شد. مقداری از آن كوه بالا رفتم، در وسط كوه به جایی رسیدم كه تقریباً بیست ذرع یا بیشتر سنگ صاف ساده ای بود كه مطلقاً بالا رفتن از آن امكان نداشت. در آن زمان سرگردان و متفكّر بودم كه ناگهان مار بسیار بزرگی را كه از چنارهای بسیار قوی بزرگتر بود، دیدم كه به سرعت تمام به طرف من می آید. من پا به فرار گذاشتم و از خدا خواستم و گفتم: خدایا همان گونه كه مرا از غرق شدن نجات دادی، از این بلای بزرگ نیز مرا نجات بده. در آن میان دیدم كه جانوری به اندازه یك خرگوش از بالای كوه به سوی مار دوید و با سرعت تمام از دم مار بالا رفت. وقتی كه سر آن مار به پایین آن جای صاف رسید و دمش بر بالای آن موضع بود، آن حیوان به سر آن مار رسید و نیشی به اندازه یك انگشت از دهان بیرون آورد و بر سر آن مار فرو كرد و باز برآورد و دوباره فرو كرد و از راهی كه آمده بود برگشت و رفت و آن مار دیگر از جای خود حركت نكرد و در همان جا به همان حالت مُرد و چون هوا در نهایت گرمی و حرارت بود به فاصله كمی چرك و عفونت زیادی آنجا را فرا گرفت كه نزدیك بود هلاك شوم. آنگاه زرداب و كثافت بسیاری از آن در دریا جاری شد تا اینكه اجزای آن از هم پاشید و به غیر از استخوان چیزی باقی نماند. وقتی نزدیك رفتم دیدم كه استخوان های او مثل نردبانی بر زمین محكم شده و می توان از آن بالا رفت. با خود فكر كردم كه اگر در اینجا بمانم از گرسنگی می میرم. بنابراین توكّل بر خدا كردم و پا روی استخوان ها گذاشتم و از كوه بالا رفتم و از آنجا رو به قلّه كوه آوردم و در مقابلم باغی در نهایت سبزی و خرمی و طراوت و قشنگی دیدم. رفتم و داخل باغ شدم كه درختان با میوه های بسیاری در آنجا روییده بودند و عمارت بسیار عالی شامل خانه ها و اتاق های زیاد دیدم كه در وسط آن ساخته شده بود. آنگاه من مقداری از آن میوه ها را خوردم و در بعضی از آن اتاق ها استراحت می كردم و در آن باغ گردش می كردم.

بعد از مدّتی دیدم كه چند سوار از دامن صحرا پیدا شدند و به باغ وارد شدند و یكی از آنها جلوتر از دیگران بود كه در نهایت بزرگی و شكوه می رفت. آنگاه از اسبهای خود پیاده شدند و بزرگ آنها در بالای مجلس قرار گرفت و دیگران هم در خدمت او در نهایت ادب نشستند و بعد از مدّتی سفره انداختند و چاشت حاضر كردند. سپس آن بزرگ به آنها فرمود: «میهمانی در فلان اتاق داریم و باید او را برای چاشت دعوت كنیم.» پس به دنبال من آمدند من ترسیدم و دعوت آنها را نپذیرفتم. وقتی حرف مرا رساندند، فرمود: «چاشت او را همان جا ببرید تا بخورد.» و وقتی چاشت را خوردم مرا طلبید و احوالم را جویا شد و وقتی قصّه مرا شنید، فرمود: «می خواهی پیش خانواده خود برگردی؟» گفتم: بله. بعد به یكی از آن افراد فرمود كه: «این مرد را پیش خانواده اش ببر.»

پس با آن فرد بیرون آمدیم، راه زیادی نرفته بودیم كه گفت: ببین این حصار (دیوار) بغداد است. و وقتی نگاه كردم دیوار بغداد را دیدم و آن مرد را دیگر ندیدم. در آن وقت متوجه شدم و دانستم كه به خدمت مولای خود رسیده ام. از بداقبالی خود كه از تشرّفی این چنین، محروم شدم با حسرت و پشیمانی تمام وارد شهر و خانه خود شدم.